نمیدونید که رودست خوردن از یه قند عسل فسقل خانوم بلا چه کیفی داره ! هفته پیش که باباش رفته بود ماموریت صبح شنبه مامانی مجبور شد وظیفه سنگین و خطیر به مهد بردن صبا خانومی رو متقبل بشه با کلی خواهش و وعده و وعید صبایی رو بردم مهد و خودم راهی سر کار شدم و به موقع هم رسیدم سر کارم همچنان غرق در این موفقیت بودم که ساعت 10.5 از مهد دخملک زنگیدند که بیا که صبایی حالش خوب نست ! تب می کنه و بی حاله و هیچی نمی خوره ! خلاصه از رئیس جان اجازه گرفته و بدوبدو راهی مهد شدم ... وقتی مریم جون صبایی رو آورد بچم بیحال و غصه دار بود گفتم صبایی جونم چی شده ؟! گفت شرما خوردم مامانی بغلش کردم و اومدم بیرون تو حیاط مهد (که به لطف تاب و سرسره همیشه باید به زور صبا رو بیارم بیرون ) گفت : تاب بای بای فردا میام بازی میکنم گفتم آخی بچم واقعا مریضه ! بعدش هم چند بار بهم گفت مامان امروز جمبه هست مهد تعطیله ! ولی همچین که از مهد اومدیم بیرون و رفتیم اونور خیابون و خیال خانوم راحت شد همچنان در بغل من سرش رو رو به آسمون کرد خوشحال و خندان و با صدای بلند گفت : دسته دسته کلاغا میرن به سوی باغا همه باهم یک صدا گار و گار و گار و گار !!!!!! و گفت مامان بیا مسابگه بدیم ! گفتم نه خیر خانوم از این خبرا نیست باید بریم دکتر شما حالت خوب نیست که ، گفت : دکتل دوس ندالم بلیم پارک ! گفتم پس بریم مهد حالا که خوب شدی گفت : نه امروز جمبه است مهد تعطیله !!!