صبا داره نقاشی میکشه و یه 20 دقیقه ای هم هست که حسابی تمرکز کرده اینگار داره معادلات حل میکنه !
مامان : صبایی داری چی کار می کنی ؟
صبا : دالم درس می خونم !
مامان: صبا جون می خوای چه کاره بشی ؟
صبا : می یام درس بخونم !
مامان : خوب می خوای درس بخونی که چه کاره بشی ؟ می خوای دکتر بشی ؟
صبا : نه دکتل دوست ندالم ... میام درس بخونم ..... مامان یه نجاشی (مداد یا خودکار) گمز بده میام درس بخونم !
نتیجه گیری :
این دختری ما 21/07/89 اولین اردوی زندگیش رو تجربه کرد : از طرف مهد رفتن قلعه ی سحرآمیز . نمیدونید چه حالی داره آدم وقتی می خواد رضایت نامه شون رو امضا کنه هم خیلی خوشحالی هم خیلی نگران ! خلاصه طبق خبرهای رسیده از مربی های گرامی این صبا کوچیکه عجب بلایی یه همش بغل پسرا بوده و سرش دعوا می کردن .
خلاصه گفته باشم دخمل ما فعلا قصد ادامه تحصیل داره و ازدواج نمی کنه ! اصرار نفرمائید.