1- بابابُژُگم برام یه ای نک (عینک) دُدی (دودی) اُلِل (خوشگل) اَایده (خریده) که همیشه برعکس می زارم رو چشمم و خیلی احساس زیبایی می کنم
بعد از چند روز ..... تو خونه عینک دودی زده بودم
مامانم : صبا جون عینک دودی رو بیرون بزن که آفتاب تو چشمت نره ....
بعد از چند روز دیگه : داریم با مامان از مهد کودک برمی گردیم
مامانم: صبایی بیا کلات رو بزارم سرت آفتاب نزنه موهات
من : مامانی کلا دودی بده ، کلا دودی میام (می خوام)
2- چند وقت پیشا که مامان جونم و بابابزرگم اومده بودن خونمون ، وقتی سوار اُبُ بوس (اتوبوس) شدن که برن من خیلی گریه کردم و میخواستم باهاشون برم چند هفته بعدش یه تعطیلی توپ به خاطر گرمای هوا پیش اومد و من و مامانم راهی اراک شدیم با اُبُ بوس ... وقتی سوار اُبُ بوس شدیم و مامانم منو رو صندلی نشوند پا شدم یه نگاهی به کل اُبُ بوس انداختم و داد زدم : مامان جون ، بابا بُژگ ... مامان جون، بابا بُژگ توژائید .... وقتی دیدم تو اُبُ بوس ما نیستند از پنجره به بقیه اُبُ بوسا نیگا می کردم و داد میزدم : مامان جون ، بابا بُژگ ... بعدش هم که دیدم خبری ازشون نیست رو کردم به راننده و گفتم : آقا نانا بزار آقا نانا بزار .... البته خوشبختانه بعد از 45 دقیقه خوابم برد وگرنه مامانم و بیچاره میکردم تا اراک .... بعدش هم دایی جون اَسنم (حسنم) اومد دنبالمون ...
3- من ماشین دائی جون حسنم مو خیلی دوست دارم چون منو بغل میکنه و می زاره باهاش رانندگی کنم کلی هم نانای خوب با صدای بلند برام میزاره ... به خاطر همین مسائل شکل ماشینش تو ذهنم حک شده و وقتی از مهد میریم خونه تو کوچه هر 206 ی که میبینم داد میزنم: ماشیم دایی اَسن ... آخرش خسته میشم میگم : همش ماشین دایی اَسنِ ...