سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ در صفت مؤمن فرمود : ] شادمانى مؤمن در رخسار اوست و اندوه وى در دلش . سینه او هرچه فراختر است و نفس وى هرچه خوارتر . برترى جستن را خوش نمى‏دارد ، و شنواندن نیکى خود را به دیگران دشمن مى‏شمارد . اندوهش دراز است ، همتش فراز . خاموشى‏اش بسیار است ، اوقاتش گرفتار ، سپاسگزار است ، شکیبایى پیشه است ، فرو رفته در اندیشه است ، نیاز خود به کس نگوید ، خوى آرام دارد ، راه نرمى پوید . نفس او سخت‏تر از سنگ خارا در راه دیندارى و او خوارتر از بنده در فروتنى و بى آزارى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
بابائی(0)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :48
کل بازدید :57966
تعداد کل یاداشته ها : 61
04/1/31
6:18 ع

در مهد کودک : 
1- چهارشنبه تو مهد جشن روز کودک گرفتن و برامون یه تاج های خوشمل درست کردند و هر مامانی که می اومد سراغ نی نی ش کلی قربونش می رفت که مث فرشته ها شده ( قضیه همون سوسکه) البته این تاج کاغذی من یه نصف روز بیشتر دوم نیاورد و پارش کردم (می خواستم ببینم توش چیه)

در خانه :
2-روز 5 شنبه مامان بزرگم و بابا بزرگم و  خاله جونام و محیا جون ونسترن جون امیر حسین (از اراک) تلفنی  بهم تبریک گفتن و اظهار تاسف کردن از این که الان نمیتونن بهم کادو بدن ولی خوب در اولین فرصت میتونن جبران کنند.
 3- مراسم روز کودک امسال من با یه روز تاخیر (جمعه 17/7/88) مقارن با 5/1 ساللگی من برگزار شد (به خاطر مشغله های بابام ) . جاتون خالی صبح اول صبح جمعه بیدار شدم و نگذاشتم مامانی بینوا یکم بخوابه ! بابام هم که طبق معمول جمعه ها رفت امتحان زبان بده !  بعد از صبحونه خوردن اینقد « تا تا اب »  (شما بخونید : تاب تاب عباسی) کردم که سریعا مامانم منو به اولین پارک نزدیک خونه رسوند ، از ساعت 9 تا 5/11 بازی کردم که دیگه مامانم منو به زور راهی خونه کرد .تو راه برگشت هم مامانم پیچید تو کوچه که بره به سمت خونه ولی من نپیچیدم و رفتم به سمت مهد کودک !!!! و مامان هم به دنبالم ! بعدش هم به زنگ در مهد اشاره می کردم و از مامانی می خواستم زنگ بزنه و من برم تو ولی مامانم هی می گفت دختری امروز تعطیله و منو بغل کنان و من هم گریه کنان راهی خونه شدیم . مامانم از این رفتار من بسیار مشعوف و متعجب شده بود و بعد از رسیدن به خونه گوشی تلفن و برداشت و به همه این خبر ! مسرت بخش رو به همه اطلاع داد !!!  بعد از ظهر هم با بابایی رفتیم سرزمین عجایب ! این سرزمین عجایب خیلی عجیب بود پر از نورهای رنگی رنگی بود و بیشتر بزرگا توش بازی می کردن تا کوچیکها ! خلاصه به نام ما و به کام بابا مامانم بود. من همش سه تا بازی کردم ولی تا دلتون بخواد اونجا دویدم ! یه نمایش شاد و موزیکال هم رفتم کلی قر دادم ، از همه بچه ها  کوچولوتر بودم و اون عموهه که آواز می خوند به من می گفت «دخی منگول  تو چقد موشی» و همین امر باعث شده بود کلی ها قربونم برن ( یکی نیست به مامانم بگه ببین ریزه بودن و غذا نخوردن چقد مشهوریت میاره )
خلاصه خسته و کوفته ساعت 10 شب برگشتیم و لالا کردم . خدا جون ، کاش همیشه روز کودک باشه .  


88/7/21::: 8:57 ص
نظر()
دعا