سلام
این مامانی تنبلوی من اصلا یادش میره قرار واسه من خاطره بنویسه امان از بیسوادی
در هفته ای که گذشت همش به گل و گشت بودم : پارک و بوستان، مهمونی ، بستنی خوری و..... اینقده خوش گذشت که نگو ...
وقتی میریم پارک من همش به بچه ها نیگا می کنم ! شما می دونید چرا این موجودات اینقد واسه من عجیبن ؟! چنان محو تماشا می شم که جیکم در نمیاد ، سوار تاب هم که میشم دیگه دلم نمی خواد بیام پائین ... آخر هفته ای رفته بودیم پارک بچه های مجموعه بوستان دو تا دوست کوچولو هم پیدا کردم ! حالا بعدا (شاید سال دیگه) مامانم عکسهامو براتون می زاره ، فیلم بستنی خوردنم که تماشائیه باید بیاد ببینید ... فعلا یه چند روزی بد غذا تر شدم و مامانم اصلا حال و حوصله این کارها رو نداره ، حسابی کلافه و عصبانیه ( مامان : غذا بخور ، صبا: نمی خورم )...
تا بعد بای بای...