سلام
این روزا دیگه واقعا بوی عید میاد، خونه تکونی ما هم تقریبا تموم شده .. البته من کلی به مامانی کمک کردم (بابام که همش از زیر کار در میره ) ولی من اینقد گلم همش به مامان کمک کردم : مامانی وسایل تو کشوها رو جمع و جور و مرتب می کرد و من دونه دونه اونا رو در می آوردم ... مامانم شیشه های کمد رو پاک میکرد من دو دستی می چسبیدم به شیشه ها تا بلکم بتونم وسایل پشت اونا رو بردارم ، ولی نمی شد ... مامانم هی لباس ها رو میریخت تو ماشین لباس شویی من هی درشون می آوردم ... و خلاصه هزارتا کار دیگه ... خیلی خسته شدم .... ولی نمیدونم چرا ظاهر خونه ی ما از قبل و بعد از خونه تکونی زیاد فرقی نکرده ؟؟!!!! فک کنم کارم رو به خوبی انجام دادم
جونم براتون بگه چشمک زدن و سرسری کردن رو به خوبی یاد گرفتم و تا مامانم خسته و نالان از من می خواد اینقد دسته گل به آب ندم با یک لبخند ملیح شروع میکنم به سرسری کردن و چشمک زدن و خلاصه حسابی قند تو دل مامانم آب میشه و کلی قربونم میره و بی خیال دسته گلهایی که به آب میدم میشه !
دیشب هم اولین چارشنبه سوری من بود ... من و مامانی خیلی دوست داشتیم بریم بیرون ولی این بابایی محافظه کار می گفت خطر ناکه ! مامانم هم چند تا فش فشه برام روشن کردم و من که تا حالا از اینا ندیده بودم کلی ذوقیدم و حرکات موزون نمودم ... و از پنجره آتیش توی کوچه رو نیگا کردم.
من صبا خانومی(هنوز یه سالم نشده) سال نو را به همه مامانای مهربون، باباهای دلسوز ، نی نی های دوست داشتنی، خاله ها و عموهای عزیز و خلاصه همه اونایی که دارن اینجا رو می خونن تبریک می گم. پیشاپیش عیدتون مبارک راستی این اولین عید منه ، عیدی من یادتون نره ...
پنچشنبه میریم اراک (اینقد دلم برا فک و فامیل تنگ شده) وقتی بر گشتم خاطرات اولین عید و بهار زندگیمو براتون می نویسم امیدوارم یه 120سالی نوروز رو با همه شما جشن بگیریم ...