امروز روز ملی دخملهاست (پسرا دلتون بسوزه) کلی اس.ام.اس برام اومده
مریم جون تو پیامش نوشته بود صدا و سیما روز استاندارد رو تبریک گفت اما روز دخترا رو نه !!!
مامانم میگه امان از دست این جامعه مرد سالار و مردهای حسود ... من میگم ما دخملا به زودی مردها رو خونه نشین می کنیم. از الان دارم می خونم واسه ریاست جمهوری ( وزیر فرهنگم هم شومینه است پس خوش باشید و امیدوار )
در مهد کودک :
1- چهارشنبه تو مهد جشن روز کودک گرفتن و برامون یه تاج های خوشمل درست کردند و هر مامانی که می اومد سراغ نی نی ش کلی قربونش می رفت که مث فرشته ها شده ( قضیه همون سوسکه) البته این تاج کاغذی من یه نصف روز بیشتر دوم نیاورد و پارش کردم (می خواستم ببینم توش چیه)
در خانه :
2-روز 5 شنبه مامان بزرگم و بابا بزرگم و خاله جونام و محیا جون ونسترن جون امیر حسین (از اراک) تلفنی بهم تبریک گفتن و اظهار تاسف کردن از این که الان نمیتونن بهم کادو بدن ولی خوب در اولین فرصت میتونن جبران کنند.
3- مراسم روز کودک امسال من با یه روز تاخیر (جمعه 17/7/88) مقارن با 5/1 ساللگی من برگزار شد (به خاطر مشغله های بابام ) . جاتون خالی صبح اول صبح جمعه بیدار شدم و نگذاشتم مامانی بینوا یکم بخوابه ! بابام هم که طبق معمول جمعه ها رفت امتحان زبان بده ! بعد از صبحونه خوردن اینقد « تا تا اب » (شما بخونید : تاب تاب عباسی) کردم که سریعا مامانم منو به اولین پارک نزدیک خونه رسوند ، از ساعت 9 تا 5/11 بازی کردم که دیگه مامانم منو به زور راهی خونه کرد .تو راه برگشت هم مامانم پیچید تو کوچه که بره به سمت خونه ولی من نپیچیدم و رفتم به سمت مهد کودک !!!! و مامان هم به دنبالم ! بعدش هم به زنگ در مهد اشاره می کردم و از مامانی می خواستم زنگ بزنه و من برم تو ولی مامانم هی می گفت دختری امروز تعطیله و منو بغل کنان و من هم گریه کنان راهی خونه شدیم . مامانم از این رفتار من بسیار مشعوف و متعجب شده بود و بعد از رسیدن به خونه گوشی تلفن و برداشت و به همه این خبر ! مسرت بخش رو به همه اطلاع داد !!! بعد از ظهر هم با بابایی رفتیم سرزمین عجایب ! این سرزمین عجایب خیلی عجیب بود پر از نورهای رنگی رنگی بود و بیشتر بزرگا توش بازی می کردن تا کوچیکها ! خلاصه به نام ما و به کام بابا مامانم بود. من همش سه تا بازی کردم ولی تا دلتون بخواد اونجا دویدم ! یه نمایش شاد و موزیکال هم رفتم کلی قر دادم ، از همه بچه ها کوچولوتر بودم و اون عموهه که آواز می خوند به من می گفت «دخی منگول تو چقد موشی» و همین امر باعث شده بود کلی ها قربونم برن ( یکی نیست به مامانم بگه ببین ریزه بودن و غذا نخوردن چقد مشهوریت میاره ) خلاصه خسته و کوفته ساعت 10 شب برگشتیم و لالا کردم . خدا جون ، کاش همیشه روز کودک باشه .
" یک روز، مخصوص بچه ها. تقویم را ورق بزنید. دقیقاً زیر صفحه شانزده مهر نوشته شده: روز جهانی کودک. گرچه این روز هم مثل بسیاری از بزرگداشت ها فقط در حد همان تقویم و چند مراسم می ماند اما حداقل صاحبان روز ها و گرامیداشت های دیگر، از اختصاص یکی از 365روز سال به خودشان با خبرند و یک شوق کوچک ته دلشان دارند اما بچه ها معمولاً کمتر خبر دارند که چنین روزی به نامشان ثبت شده است. آنان نمی دانند به بهانه این روز می توانند یک سری توقعات جدید داشته باشند!
برخلاف تصورات خیلی ها، بچه ها توقع زیادی ندارند. آرزوهایشان کوچک است. اندازه خودشان و البته دست یافتنی .
اما بچه های محله ما، فقط آنهایی نیستند که این روزها با روپوش های رنگارنگ در خیابان ها راه می روند، به مدرسه می روند و به خانه می آیند، بچه های خیابانی هم کودکند ، یک واکسی که گوشه خیابان با بساطش نشسته و دست های کوچکش از واکس سیاه شده ، بچه ای که کنار یک ترازو، دفتر و کتابش را پهن کرده و کم لطفی ها را وزن می کند، کودک ده، یازده ساله ای که گردو، آب زرشک یا حتی سیگار را می فروشد و یا همانی که کنار کوچه روی زانوهای مادرش خوابیده و جلوی پایش یک کاسه و چند پول خرد است، هم کودک است. آرزوهای آنها شاید خیلی با آرزوهای همسن و سال هایش فرق داشته باشد. شاید هم آن قدر بر خلاف سن کمش درگیر نان شب شده که آرزوهایش را فراموش کرده و به فراموشی سپرده است
کاش در همان جشن های کم و بی سر وصدای روز جهانی کودک، جایی هم برای این بچه ها باشد. روز کودک، روز همه بچه هاست. "
صبایی جونم ، جو جوی مامان روزت مبارک