سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با برادریِ خدایی است که [درخت] برادری به بار می نشیند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
بابائی(0)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :0
کل بازدید :57239
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/1
1:16 ع

                                                                                                                                    


88/3/31::: 11:24 ص
نظر()
  
  

یکشنبه 24/03/88  روز مادر بود ! روز زن
 « مادر! چه کلمه سهل و ممتنعی. چه کلمه مقدسی و چه مفهوم زیبایی! جالب است که زبانهای مختلف برای مفهوم مادر کلماتی در همین حدود دارند. ماذر - مامان - مام - ام و… برای گفتن آن لب حالت خاصی می گیرد! اوج احساس و عاطفه! اوج دوستی و محبت. شاید نیمی از انسانها مادر شوند اما بازهم مادر بودن و مادری کردن مفهومی مقدس است.

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! روز مادر  یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن  او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....» 
 مامانم  روزت مبارک...  چقد دلم برات تنگ شده ...


  
  

 سلام

کی باورش می شه ما پنجشنبه هفته پیش که رفته بودیم بیرون برف دیدیم ؟؟!!

اون هفته همینجوری زدیم بیرون و از سمت کزج رفتیم جاده چالوس  سد کرج و رودخونه کرج رو دیدم ، خلاصه رفتیم و رفتیم  تا به گچسر رسیدیم  بعد از دیزین سر درآوردیم وای چه هوایی داشت کلی تپه نوردی کردم ، هوا یکمی سرد بود وقتی داشتیم بر میگشتیم تو جاده برف دیدیم ، آش رشته داغ خوردیم ومامانم اینا کلی سر سره بازی کردند ... کلی جاهای و شهرهای جدید و کوچولو دیدم عصر هم که داشتیم برمی گشتیم شمشک و اوشان فشم و آهار اینا رو دیدم . خلاصه از غرب تهران زدیم بیرون از شمال شرقیش سر درآوردیم. بابام میگه مسافرت باید اینجوری باشه کاملا بدون برنامه ریزی ! ... بابای منه دیگه .

خلاصه جاتون خالی خیلی خوش گذشت، عکس هاشو میزارم تو فیس بوک ببینید . 

راستی بابا رفته بود ماموریت بندرعباس،  برام یه عالمه لباسهای خوشگل خوشگل آورده  کلی هم دلش برام تنگ شده بود . (مامان حسودی نکنی ها )


88/3/13::: 1:25 ع
نظر()
  
  

سلام

این مامانی تنبلوی  من اصلا یادش میره قرار واسه من خاطره بنویسه  امان از بیسوادی

در هفته ای که گذشت همش به گل و گشت بودم :  پارک و بوستان، مهمونی ، بستنی خوری و..... اینقده خوش گذشت که نگو ...

 وقتی میریم پارک من همش  به بچه ها نیگا می کنم ! شما می دونید چرا این موجودات اینقد واسه من عجیبن ؟! چنان محو تماشا می شم که جیکم در نمیاد ، سوار تاب هم که میشم دیگه دلم نمی خواد بیام پائین ...  آخر هفته ای رفته بودیم پارک بچه های مجموعه بوستان دو تا دوست کوچولو هم پیدا کردم !  حالا بعدا (شاید سال دیگه) مامانم  عکسهامو براتون می زاره ، فیلم بستنی خوردنم که تماشائیه باید بیاد ببینید ... فعلا یه چند روزی بد غذا تر شدم و مامانم اصلا حال و حوصله این کارها رو نداره ، حسابی کلافه و عصبانیه  ( مامان : غذا بخور ، صبا: نمی خورم  )...

تا بعد بای بای...


88/3/3::: 9:58 ص
نظر()