سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! . . . در دیده ام نور و در دینم بینش بنه . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
بابائی(0)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :0
کل بازدید :57234
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/1
1:11 ع

سلام

این روزا  دیگه واقعا بوی عید میاد، خونه تکونی ما هم تقریبا تموم شده .. البته من کلی به مامانی کمک کردم (بابام که همش از زیر کار در میره ) ولی من اینقد گلم همش به مامان کمک کردم : مامانی وسایل تو کشوها رو جمع و جور و مرتب می کرد و من دونه دونه اونا رو در می آوردم ... مامانم شیشه های کمد رو پاک میکرد من دو دستی  می چسبیدم به شیشه ها تا بلکم بتونم وسایل پشت اونا رو بردارم ، ولی نمی شد ...  مامانم هی لباس ها رو میریخت تو ماشین لباس شویی من هی درشون می آوردم ... و خلاصه هزارتا کار دیگه ... خیلی خسته شدم .... ولی نمیدونم چرا ظاهر خونه ی ما از قبل و بعد از خونه تکونی زیاد فرقی نکرده ؟؟!!!! فک کنم کارم رو به خوبی انجام دادم

جونم براتون بگه چشمک زدن و سرسری کردن رو به خوبی یاد گرفتم و تا مامانم خسته و نالان از من می خواد اینقد دسته گل به آب ندم با یک لبخند ملیح شروع میکنم به سرسری کردن و چشمک زدن و  خلاصه حسابی قند تو دل مامانم آب میشه و کلی قربونم میره و بی خیال دسته گلهایی که به آب میدم میشه !

دیشب هم اولین چارشنبه سوری من بود ... من و مامانی خیلی دوست داشتیم بریم بیرون ولی این بابایی محافظه کار می گفت خطر ناکه ! مامانم هم چند تا فش فشه برام روشن کردم و من که تا حالا از اینا ندیده بودم کلی ذوقیدم  و حرکات موزون نمودم ... و از پنجره آتیش توی کوچه رو نیگا کردم.

من صبا خانومی(هنوز یه سالم نشده) سال نو را به همه  مامانای مهربون، باباهای دلسوز ، نی نی های دوست داشتنی، خاله ها و عموهای عزیز  و خلاصه همه اونایی که دارن اینجا رو می خونن تبریک می گم. پیشاپیش عیدتون مبارک راستی این اولین عید منه ، عیدی من یادتون نره ...

پنچشنبه میریم اراک (اینقد دلم برا فک و فامیل تنگ شده) وقتی بر گشتم خاطرات اولین عید و بهار زندگیمو براتون می نویسم امیدوارم یه 120سالی نوروز رو با همه شما جشن بگیریم ...

 

                      
87/12/28::: 9:52 ص
نظر()
  
  

سلام دیروز (25/12/87) رفتیم خونه خاله فرشته اینا ! جاتون خالی خیلی خوش گذشت ...( مجلس اینجوری بود :     بقیه خاله ها نسبت به من و خاله فرشته اینجوری بودن :  من هم اینجوری :   مامانم هم اینجوری بود (چون قبلش داشت خونه تکونی میکرد ) ) 

یه چند وقتیه هر چیزی که می خوام  تصاحب کنم دستامو به سمتش دراز می کنم و با در آوردن صداهای عجیب غریب (به زبان نی نی گولویی) از اطرافیان می خوام که منو به سمت اون ببرن . البته به گفته مامان بزرگم این خصلتم هم به بابام رفته !!  مثلا همین دیروز  می خواستم دستگیره کمد دیواری نزدیک سقف رو بگیرم و مامانم قدش نمیرسید و می خواست سر منو گول بماله و بی خیال بشه خاله فاطمه رفت رو چار پایه و بغلم کرد تا من بتونم به دست گیره دست بزنم . بعدش هم همش به مامانم میگه تا یکسالگی هر چی خواست باید انجام بشه وگرنه دچار عقده های پنهان می شم!  (مامانی : )

من خاله فاطی (ببخشید خاله فاطمه ، مامانم نمی تونه این عادت رو از سرش بیرون کنه ولی می خواد به من یاد بده درست اسامی رو بیان کنم ! ) رو خیلی دوست دارم . اولش که رفتم مهمونی یه کمی ترسیدم و بغل کسی نرفتم غیر از خاله فاطمه...  همه هم می گفتن من مثه موشم ! ولی از من نمی ترسیدن !!!  ....

وقتی هم داشتیم بر میگشتیم با بابائی رفتیم یوسف آباد فالوده بستنی خوردیم (اولین بار بود فالوده می خوردم یه جور ماکارانی سرد بود ) اینقد خوشمان آمد فک کنم این خصلتم به مامانم رفته ....  تا بعد


87/12/26::: 12:35 ع
نظر()
  
  

              

 

 حالم از این دنیا به هم می خوره ...........!!‏

صبا جونم امیدوارم وقتی بزرگ شدی تو دنیایی زندگی کنی فارغ از این همه تبعیض... یا حداقل آدمی بشی که چشت رو این مسائل باز باشه و غم توده تو دلت سنگینی کنه .. !


  
  

  دو برگ از دو دفترچه خاطرات:

  من فرزند دارم .

برای او تا بتوانم پول بیشتری خرج خواهم کرد . به او یاد می دهم  که برای به کرسی نشاندن حرفهایش جلوی همه بایستد و حقش را بخواهد حتی از من . هر هفته برای بازی به شهربازی های سرپوشیده می رویم و هرروز در یخچال برایش آبمیوه پاکتی و خوراکیهای گران  قیمت میخرم . برای خاطر او خانه را تحمل میکنم و عشق های مجازی من لطمه ای به زندگی او نخواهد زد . عکس او را در کیف بغلیم گذاشته ام تا بعد ها از من گله ای نداشته باشد  و بداند به یادش هستم .

***

 من فرزند دارم .

برای او تا بتوانم آغوش گرمم را باز خواهم کرد . به او چگونه فکر کردن را می آموزم تا بتواند به خودش و دیگران احترام بگذارد . هر وقت نماز می خوانم پشت من سوار می شود و مدتها بازی می کند . با دست خودم میوه های تازه را برایش پوست می کنم و در حالی که باهم آواز می خوانیم به دهانش می گذارم .  هرروز به چهره زیبای فرزندم نگاه می کنم و او با لبخند معصوم خودش با من پیام عشق را رد و بدل می کند . 

 .....

 به او بیاموز حقش را بگیرد ولی در اوج توانایی گذشت کند
به او بیاموز محترم باشد تا نتواند به دیگران احترام نگذارد
به او بیاموز عدل را بفهمد و با تمام وجود درک کند تا نتواند ظالم باشد
به او بیاموز که خریدن خوراکی های گران قیمت همیشگی نیست و باید نبودنش را نیز بفهمد
به او بیاموز که تحمل کردن سرکوب تمایلات است و باید با تجربه اش کامل شود
به او بیاموز به همه ی جهان هستی عشق ورزد و همواره عاشق و در همسویی با آن باشد
به او بیاموز  دیگران نیز هستند ...

به او بیاموز  ...


  
  

سلام

آمار بازدید از وبلاگ من از مرز 1000 تا گذشت     اگه بفهمم نفر هزارم کیه بهش جایزه می دم ...

یه خبر دیگه بهت تون بدم که من تازگی ها به شدت ددری شدم تا کسی لباس بیرون بپوشه دستامو به سمتش دراز میکنم و با چشمانی آهویی و سرشار از نیاز ازش می خوام منو هم ببره بیرون .... اگه برا خودم لباس بیرون بپوشن که دیگه از ذوق در پوست خودم نمی گنجم ... و شروع می کنم به بای بای کردن ....

تازش هم عمو محمد اومده بود خونمون و  با تعجب اظهار داشت من که خیلی دخمل آرومی هستم !!!!!!!!!!  می دونم این مامانم همش جو سازی می کنه !  من اینقد آروممممم که نگو ....    
تازش هم من که هنوز کاندید انتخابات نشدم مامان خانم که می خوای یه کاری کنی رد صلاحیت بشم ... اصلا نمی یام رئیس جمهور  بشم .....  تا چشتون درآد ....


87/12/3::: 8:26 ص
نظر()