صبا : بابا جونم تولدت مبارک ، دوست دارم هوااااارتا ............
مامانی :برای تو که اولین حکایت بی انتهای عشقم هستی می نویسم که دوستت دارم ، تولدت مبارک
این جوجوی مامانی یه چند وقتیه که عجیب حس استقلالش گل کرده !
هر چند این صبا خانومی ما از عنفوان نوزادیش یه جورایی علم اسقلالش همیشه علم بود، چیزی که نمی خواست رو نمی خورد ، کاری که می خواست رو نمیکرد تا وقتی دلش نبود نیخوابید با وجود اینکه چشاش داشت قی ری وی ری (درست نوشتم؟) می رفت و ....
این روزا دیگه بیا ببین : نه میذاره غذا تو دهنش بذاری نه قاشق تو دستت بمونه ! هر چند دو تا بعضی موقعا هم یه دست قاشق برا غذا خوردنش میارم ولی این ناردونک همه رو برا خودش می خواد بعدش هم پرتشون میکنه اینور و انور و ظرف غذاش رو هم میگره و پخش و پلا میکنه ! حسابی از دست این ادا اصول غذا خوردنش کلافه ام ! اصلا حسی به اسم گشنگی تو وجودش موجود نیست ... همچنین خواب !
مراسم قطره آهن و ویتامین خوردنش هم مصیبتیه که هر شب تو خونه ما برگذار میشه !
دیروز(14/2/88) رفته بودم مرکز خرید غرب ، برا اولین بار گذاشتیمش زمین تا خودش بار تن بر دوش کشد (آخی بچم دیگه باید کم کم با واقعیات زندگی رو به رو بشه) قیافش و حرکاتش دیدنی بود ! از ذوق گوشه ی لبش به بنا گوشش رسیده بود ، تند تند اینور اونور می رفت ، تو مغازه ها سرک میکشید ، موبایله یه آقاهه رو میخواست از دستش بگیره ! وقتی دید قیافش آشنا نیست بی خیال شد ! (الهی من قربونش برم)
از هر طرف که ما می رفتیم صبایی برعکس می رفت ، از پشت ویترینها می خواست اجناس رو برداره ! دستش به شیشه می خوره ولی متعجبانه باز تلاش میکرد ... دستش رو که به هیچ عنوان نمیذاشت بگیریم ، در می رفت، ولی از یه چیزی که خیلی خوشمان آمد این بود که :هر وقت می افتاد زمین خند ه کنان سریع خودش بلند میشد و منتظر کسی نبود که بلندش کنه ! الهی مامانی فدات شه (چقد دلم براش تنگید) . پله که می دید دیگه هیچ چیز جلودارش نبود عین یه موش تند تند از اونا بالا میرفت ! مامانی ایشالا پله های ترقی رو هم همیجوری طی کنی ... خلاصه بچم کلی ذوقید ... برا اولین بار هم پیتزا خورد . ولی مامانی لازمه بگم این چیزا زیاد خوب نیستند ها شما باید غذا بخوری ، باشه ؟!