رمضان مبارک.
پارسال ماه رمضون ، صبایی کم کم مفهوم روزه بودن رو داشت درک میکرد و از این واژه جدید به نفع خودشون به خوبی استفاده می نمودند !!!
وقتی براش غذا گرم میکردم دو سه قاشق که میخورد ، میگفت : دیگه نمیخوام !
من: چررراااااااااا ؟! صبا : آخه من روزه ام !!!
عاشق سفره افطار بود (بودیم و هستیم) و تا مدتها بعد از ماه رمضون میگفت مامان افطار شد سفره بیار صبحونه بخوریم :))
ما هم که از خوردن هیچوقت بدمان نمی آید منتظر جرقه ای بودیم تا کیفمان کوک شود و این ضیافت دونفره تا مدتها به راه بود .
تا ببینیم امسال چه پیش آید .
" کودکان برای بالا رفتن از نردبان زندگی چقدر مشتاق و جسورندو بزرگترها چقدر آرزومند اما ناتوان...
کودکم فکر می کرد برای رسیدن به آرزوهایش اول باید بزرگ شود...
چه دردناک که هرچه بزرگتر شد آرزوها دست نیافتنی تر شدند... "
این روزها صبا همش میگه : من کی بزرگ میشم ؟! من میخوام زود بزرگ بشم ! من 7 سالمه نه 4 سال !
بهش میگم : مامانی برا چی میخوای زود بزرگ بشی؟ کم کم بزرگ میشی "نگران نباش" ! بچگی که بهتره همش بازی میکنی !
و اون باز حرفاش تکرار میکنه و بعدش میگه : من بزرگ شدم ببین ! یه اَد ( قد) بگیریم ( می ایسته و یه دستش رو بالا میبره و من هم دستم رو در راستای دست اون و کمی پائین تر میگیریم و میگم آره قربونت برم)
باید یه کنکاشی در این خصوص بکنم !
پی نوشت : " نگران نباش" از جمله تکیه کلامهای صباست ! که در پاسخ هر حرف و خواسته ای که ازش داریم با اطمینان به ما بیان میکند.
سلام
کلا حال و حوصله نوشتن ندارم فک کنم افسرده شدم ! ولی به خاطر قولی که بابت دخملک به خودم دادم (و صد البته ترس از عمه خانم) دو ماهی یه دفعه می نویسم !!
صبای من پریروز (9/11/89 ) برای اولین بار رفت بود سینما فیلم : خاله سوسکه !!!!!!!! (از طرف مهد) .
من که هنوز این فیلم و ندیدم و نمی دونم به درد بچه ها می خوره یا نه ولی داستانشو هیچوقت دوست نداشتم خیلی چیپ بود (بیشتر به درد پسرهای دم بخت می خورد).
اون هفته هم که اراک بودیم بچم صبا چه کیفی می کرد همش می گفت مامان نریم خونمون اینجا بمونیم (فک کنم تنها چیزی که این بچه از من به ارث برده عشق اراک بودنشه) جمعه هم که اومدیم کلی گریه کرد و اشک ریخت !
شیطون بلا چند هفته پیش می گفت : مامان برا من شماره می خری ؟
من : شماره ی چی؟ صبا : شماره موبایل. من : شما که موبایل (اسباب بازی) داری ! صبا : نه اون گوشی یه شماره نداره من گوشی دارم !
من : برای چی شماره می خوای؟ صبا : برا اینکه تو به من زنگ بزنی بگی الو الو .... من : بخورم تو رو بلا صبا: اون وقت دیگه صبا نداریم
واقعا تو این دوره زمونه بچه بزرگ کردن کار بسیار دشواری ست
11/09/89 به خونه جدید و بزرگ منتقل شدیم مامان جون و دایی جون و مژگان جون خیلی زحمت کشیدند و گرنه این مامان و بخصوص بابای تنبلت حالا حالا حال اثاث کشی نداشتن حالا حسابی میتونی واسه خودت بدویی و بازی کنه تازه اتاق دار هم شدی پریشب به بابات میگفتی اجازه می دم تو اتاقم بخوابی ! قربون اون حس مالکیتت برم که خیلی هم عمیقه
صبا جونم از دیروز (28/09/89) قانون هدفمند شدن یارانه ها تو کشور اجرا شد .
وقتی مامانم از قیمت کالا ها در زمان شاه میگه خندم میگیره (گوشت کیلویی 2 تومن و زمین متری 30 تومن) واسه همین این تاریخ رو برات ثبت میکنم تا 10-15 سال دیگه که اینها رو میخونی و با تعجب قیمتهای قبل از این تاریخ رو میشنوی (نون دونه ای 30-50 تومن (البته من که بچه بودم دونه ای یه تومن بود)- گوشت کیلوی 18 هزارتومن - بنزین لیتری 100 تومن (البته سهمیه ایش)-400 تومن آزاد - شیر کیلویی 800 تومن و خونه متری 2 میلیون 400 هزار تومن- برق کیلو واتی 8 تومن ... ) بدونی دقیقا کی این اتفاق افتاد و به اصطلاح ما هم جهانی شدیم .... امیدوارم تو اون سالها واقعا دیگه جهانی شده باشیم .
نمیدونید که رودست خوردن از یه قند عسل فسقل خانوم بلا چه کیفی داره ! هفته پیش که باباش رفته بود ماموریت صبح شنبه مامانی مجبور شد وظیفه سنگین و خطیر به مهد بردن صبا خانومی رو متقبل بشه با کلی خواهش و وعده و وعید صبایی رو بردم مهد و خودم راهی سر کار شدم و به موقع هم رسیدم سر کارم همچنان غرق در این موفقیت بودم که ساعت 10.5 از مهد دخملک زنگیدند که بیا که صبایی حالش خوب نست ! تب می کنه و بی حاله و هیچی نمی خوره ! خلاصه از رئیس جان اجازه گرفته و بدوبدو راهی مهد شدم ... وقتی مریم جون صبایی رو آورد بچم بیحال و غصه دار بود گفتم صبایی جونم چی شده ؟! گفت شرما خوردم مامانی بغلش کردم و اومدم بیرون تو حیاط مهد (که به لطف تاب و سرسره همیشه باید به زور صبا رو بیارم بیرون ) گفت : تاب بای بای فردا میام بازی میکنم گفتم آخی بچم واقعا مریضه ! بعدش هم چند بار بهم گفت مامان امروز جمبه هست مهد تعطیله ! ولی همچین که از مهد اومدیم بیرون و رفتیم اونور خیابون و خیال خانوم راحت شد همچنان در بغل من سرش رو رو به آسمون کرد خوشحال و خندان و با صدای بلند گفت : دسته دسته کلاغا میرن به سوی باغا همه باهم یک صدا گار و گار و گار و گار !!!!!! و گفت مامان بیا مسابگه بدیم ! گفتم نه خیر خانوم از این خبرا نیست باید بریم دکتر شما حالت خوب نیست که ، گفت : دکتل دوس ندالم بلیم پارک ! گفتم پس بریم مهد حالا که خوب شدی گفت : نه امروز جمبه است مهد تعطیله !!!